کنون گویمت رویدادی دگر |
|
ز تاریخ دیرین این بوم وبر |
چو اسکندر آمد به ملک کیان |
|
یکی گرد فرمانده قهرمان |
به ایرانیان داد درس وطن |
|
در این ره گذشت از سر و جان و تن |
که فرزند نام آور میهن است |
|
مر آن شیردل آریو برزن است |
چو اسکندر آهنگ ایران نمود |
|
همه آگهان را هراسان نمود |
جهانگستری فکر و سودای او |
|
جهانگیری اندیشه و رای او |
چو موج شتابنده میراند پیش |
|
بشد کار دارا به سختی پریش |
سرانجام،
دارا در آمد زپا |
|
از این بار شد پشت ایران دو تا |
بسی شهرها را سکندر گشود |
|
به جز پارس،
چون راه دشوار بود |
گذرگاه او تنگه ای بود تنگ |
|
دو سویش همه صخره و کوه و سنگ |
همه سنگها بود ره ناپذیر |
|
همه صخره هایش کهنسال و پیر |
در آن تنگه سردار ایران سپاه |
|
بر اسکندر و لشکرش بست راه |
چو کوهی سر افراشت بر آسمان |
|
که تا ره بود بسته بر دشمنان |
پس از روزها پایداری و جنگ |
|
پس از هفته ها کارزار و درنگ |
سکندر نیارست از آن ره گذشت |
|
بکارش فرو ماند و درمانده گشت |
سرانجام فکری سکندر نمود |
|
پی چاره تدبیر دیگر نمود |
بگفتا به سردار ایران سپاه |
|
که بگذر ز پیکار و بگشای راه |
ببخشم تو را بر همه مهتری |
|
از این پس تو سردار اسکندری |
ولی آریو برزن پاکدل |
|
پی پاس این خاک و این آب و گل |
به اسکندر از خشم پاسخ نداد |
|
چو کوهی فراروی او ایستاد |
سرانجام نابخرد گمرهی |
|
به دشمن نشان داد،
دیگر رهی |
چو اسکندر از تنگه آمد فراز |
|
ز نو آریو برزن چاره ساز |
گران پاتر از صخره های بلند |
|
بپا ایستاد اندر آن،
تنگ بند |
بدین گونه ره بر سکندر ببست |
|
بر او آشکار و مسلم شکست |
بدانست جز مرگ در پیش نیست |
|
ورا تا عدم یک قدم بیش نیست |
چو نزدیک شد لحظه واپسین |
|
به میدان آورد گفت این چنین: |
«
بدان ای سکندر پس از مرگ من |
|
پس از ریزش آخرین برگ من |
توانی گشایی در پارس را |
|
نهی بر سرت افسر پارس را |
به تخت جم و کاخ شاهنشهان |
|
قدم چون نهی با دگر همرهان |
مبادا شوی غره از خویشتن |
|
که ایران بسی پرورد همچو من » |
چو اسکندر این جانفشانی بدید |
|
سرانگشت حیرت به دندان گزید |
به آهستگی گفت با خویشتن |
|
که اینست مفهوم عشق وطن |
اگر چند آن آریا مرد گرد |
|
پی پاس ایران زمین،
جان سپرد |
ولی داد درسی به ایرانیان |
|
که در راه ایران چه سهل است جان |
چه خوش گفت فردوسی
پاکزاد |
|
که رحمت بر
آن تربت پاک باد |
دریغ است از ایران
که ویران شود |
|
کنام پلنگان
و شیران شود |
|
|
|
چامه (شعر) از
خانم توران بهرامی (شهریاری)،
کتاب دیوان توران |